اشرافیت فرهنگی چیست؟
در قرن نوزدهم زمانی که اندیشمند بریتانیایی، ادوارد برنت تایلر کتاب معروف خود را با عنوان فرهنگ ابتدایی (آشوری، 1380: 75؛ تایلر، 1871) منتشر میکرد، در حقیقت در حال انجام کاری جسورانه بود، زیرا با
نویسنده: ناصر فکوهی
در قرن نوزدهم زمانی که اندیشمند بریتانیایی، ادوارد برنت تایلر کتاب معروف خود را با عنوان فرهنگ ابتدایی (آشوری، 1380: 75؛ تایلر، 1871) منتشر میکرد، در حقیقت در حال انجام کاری جسورانه بود، زیرا با وجود آنکه صفت «ابتدایی» (1) را به «فرهنگ» اضافه کرده بود تا استدلال خود را مبنی بر اینکه مردمان غیر اروپایی و به اصطلاح آنها «وحشی» (2) نیز میتوانند «فرهنگ» داشته باشند، توجیه کند، باز هم در فضایی سخن میگفت که گفتمان غالب در آن گفتمان دوران ویکتوریایی (3) (مورن، 2006) بود. منظور، دوران معرف ملکه ویکتوریا در این کشور است که در طول آن - که تقریباً با قرن نوزدهم و اوج استعمار بریتانیا نیز انطباق دارد - «فرهنگ» و «هنر» صرفاً در حوزه اشرافیت به رسمیت شناخته میشد. در نگاه نخبگان اشرافی بریتانیایی و به صورتی عامتر اروپایی، فرهنگ صرفاً میتوانست از خلال فرایندهای آموزشی و تربیتی در اقشار بالای جامعه از نسلی به نسلی منتقل شود و هر چند این اشرافیت هرگز نمیپذیرفت که صفت «نژادگرا» را برای خود بپذیرد، ولی در عمل نه تنها رنگین پوستها را کاملاً پستتر از خود میدانست، بلکه حتی اقشار فقیر خود جامعه اروپایی را نیز با عنوان تحقیرآمیز «عوام» (4) مینامید. «اشرافیت» خود را برگزیده، نخبه و دارای امتیازاتی «طبیعی» میشمرد و این اندیشه را میتوانست تا ارسطو به عقب باز گرداند؛ از این رو «فرهنگ» و «هنر» را نیز کاملاً از آن خود میشمرد و برایش قابل تصور نبود که مجسمههای چوبی و گِلی افریقایی، یا موسیقی «زشت» بومیان، در ردیف «هنرهای زیبا» (5) قرار بگیرند (کوکه، 1391: 304- 281).
ولی این تفکر به تدریج با گسترش نظامهای دمکراتیک و دمکراتیزه شدن فرهنگ هم زمان با گسترش سازمان یافتگی مردم جوامع، تا حدی عقبنشینی کرد و درنیمه قرن بیستم سخن گفتن از «فرهنگ مردمی» (6) (فودوراک، 2009) بر آن بود که به نوعی گفتمان نخبهگرایانه پیشین را جبران کند و دست کم وجود فرهنگ را در گروههای فقیر و متوسط جوامع اروپایی به رسمیت بشمارد. هر چند بلافاصله تأکید میشد که این فرهنگ، فرهنگی در خور و از آن همان اقشار است که ارزش چندانی ندارد. در علوم اجتماعی و انسانی مکتب «مطالعات فرهنگی» بیرمنگام و به ویژه ریمون ویلیامز (7) (1981) و ادوارد هال (1997) بود که توانست نشان دهد فرهنگ و مصرف تودهای کالاهای فرهنگی دارای ارزشی پژوهشی است و زیباییشناسی بیشتر ابداعی جامعهشناختی است تا ارزشی نهفته در بطن اشیا. استدلالی که بوردیو در دهه بعد با کتاب تمایز (بوردیو، 1979) خود به اوجی نظری رساند.
اشرافیت فرهنگی بدین ترتیب تا حد زیادی قابلیت استنادی خود را در حوزههای هنری و فرهنگی از دست داد، به ویژه که از سالهای دهه 1960 و 1970، گروه بزرگی از آثار هنری، با رادیکالیسمی که اندی وارهول (8) در هنر امریکایی ایجاد کرد، رسماً خود را در رده مدرنیسمی «مردمی» قرار میدادند و نخبهگرایی کلاسیک را به زمانهای در گذشته متعلق میدانستند، ولی این بدان معنا نبود که لایههای بسیار درونی شده اشرافیت فرهنگی از میان بروند به ویژه آنکه این اشرافیت از نیمه قرن بیستم تا حد زیادی به گونهای «اشرافیت سیاسی» و «اشرافیت دانشگاهی» انتقال یافت و بیهوده نبود که بوردیو دو اثر از مهمترین آثار خود یعنی «اشرافیت دولت» (9) (بوردیو، 1989) و «انسان دانشگاهی» (10) (بوردیو، 1984) را به این دو حوزه اختصاص داد تا نشان دهد که دعوی نظامی دمکراتیک مبنی بر وجود نوعی برابرگرایی شایسته سالارانه بیشتر از آنکه واقعیتی در کنش اجتماعی باشد، اسطورهای در نظامهای زبانشناختی است.
ولی آنچه بوردیو در نظامهای نظری نشان داد، نمیتوانست لزوماً در نظامهای کنشی با قدرت عمل کند و این به همان دلایلی که خود او ارائه داده بود یعنی نظریه قدرت. در واقع «اشرافیت فرهنگی» روی دیگر سکه «اشرافیت سیاسی» است که یکدیگر را به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم تأیید میکنند. در چنین حالتی، همانطور که درباره مفهوم زیبایی یا هنر نمیتوان از ارزشی مطلق سخن گفت، صحبت کردن از ارزشی مطلق و ذاتی در فرهنگ نیز چندان معنایی در بر ندارد. حتی اگر وجود سلسله مراتبها در این حوزه نیز سخن به میان بیاید، این سلسله مراتبها بیشتر جنبهای کارکردی و نسبی دارند که کنشگران، موقعیتها و استراتژیها آنها را تبیین و تعریف و محقق میکنند؛ ولی آنچه در «اشرافیت فرهنگی» وجود دارد، جنبه سلبی آن نسبت به گسترش دمکراتیک فرهنگ است. در حقیقت به همان اندازه که بتوان فرهنگ را تا حدودی دور از دسترس قرار داد و آنچه را بوردیو به آن «کمیابی» نام میداد حفظ کرد، به همان اندازه نیز میتوان از نوعی «اشرافیت» و یا به زبانی رایجتر در میان اهل علم و فرهنگ از نوعی «اصالت» دفاع کرد. اشرافیت در نهایت نوعی مصونیت برای کسانی ایجاد میکند که میتوانند از طریق آن مرزهایی نهادینه برای خود به وجود آورند و موقعیتهای عموماً مادی دارای امتیاز را از لحاظ اجتماعی برای خود و برای دیگران توجیه کنند.
پرسش نهایی در اینجا میتواند این باشد که در چنین صورتی آیا باید «ارزش کاربردی» دانش و فرهنگ را در همه سطوح و همه کنشگران یکسان دانست و در این صورت چگونه میتوان چنین ادعایی را با واقعیتهای روابط اجتماعی انطباق داد؟ پاسخ آن است که این «ارزش» یکی نیست و سطح دانش از لحاظ کاربردی بودن یعنی میزان تأثیرگذاریاش بر واقعیت بیشک متفاوت است، به عنوان مثال هرگز نمیتوان ادعا کرد که قابلیت یک پزشک متخصص جراحی مغز بر تأثیرگذاری بر تحول یک بیماری با هر دانش بومی گیاه قوم پزشکی (متین، 1392) در این زمینه برابری میکند، ولی این نکته را نیز نباید از یاد برد که «دخالت در واقعیت» خود یک بر ساخته اجتماعی است که در حوزههای طبیعی باز تعریف میشود و نه به خودی خود یک «طبیعت بدیهی» پذیرفته شده در سلسله مراتب فرهنگی.
پینوشتها:
1. primitive.
2. savage.
3. victorian era.
4. people/ flok.
5. fine arts.
6. popular culture.
7. Raymond Williams.
8. Andy Warhole.
9. La Noblesse D'etat.
10. homo academicus.
فکوهی، ناصر؛ (1394)، صد و یک پرسش از فرهنگ، تهران: انتشارات تیسا، چاپ یکم.
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}